زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

موهبت

سینما

زهرا: سه ماه و 28 روز. امشب همه باهم رفتیم سینما. برای تماشای فیلم « چـ » به کارگردانی « ابراهیم حاتمی کیا ». همه یعنی شما و من و بابایی و مامان جون و خاله مهدیه و دایی مهدی و زندایی سمیه. فیلم خوبی بود. راجع به مبارزات شهید بزرگوار مصطفی چمران در کردستان در دوران دفاع مقدس بود. صحنه های دل خراشی داشت واقعاً! اما می شه گفت این تنها بخش کوچکی از سختی های جنگ بود که به تصویر کشیده شد! شما که از اول تا آخر فیلم خواب بودی و بغل من داشتی شیر می خوردی و توجهی به سر و صداهای سالن و نور پرده سینما نداشتی! عجیبه! نه؟ به هر حال این اولین باری بود که پا به سینما می ذاشتی و بعدها می تونی بگی که من از سه ماهگی رفتم ...
31 ارديبهشت 1393

ملچ ملوچ

زهرا: سه ماه و 27 روز. امروز برای یه دقیقه گذاشتمت روی تختت تو اتاق و خودم رفتم به کاری برسم که یهو یه صدایی شنیدم! گوشمو تیز کردم ببینم صدای چیه و از کجا میاد؟! یه صدا مثل برخورد یه خط کش شیشه ای به کاغذ دفتر! دنبال صدا گشتم. گفتم شاید صدای یه وسیله ی برقیه. دیدم از آشپزخونه نیست. از اتاق خواب خودمون هم نبود. گفتم شاید صدا از کانال کولر میاد. جلوی دریچه ی کولر واسادم تا خوب دقت کنم که یهو صدا بلندتر شد و متوجه شدم از اتاق توه! با نگرانی دوییدم اتاقت که یهو دیدم شما جفت دستاتو گرفتی جلوی دهنت و داری لیس می زنی. یه مالاچ مولوچی راه انداخته بودی که نگو! اومدم بالاسرت و قربون صدقه ت رفتم. با دیدن من دستاتو از دهنت درآوردی و شروع کردی به مکید...
31 ارديبهشت 1393

خندیدن به شبکه نسیم

زهرا: سه ماه و 25 روز. شبکه ی نسیم شبکه ی مورد علاقه ی باباست! هروقت از سر کار میاد تو رو می گیره بغلش، می ره سراغ تلویزیون و می زنه شبکه نسیم. تو هم با کنجکاوی تمام تلویزیونو نگاه می کنی. برای همین هر وقت که بابا نیست و من کار زیاد دارم، تلویزیونو روشن می کنم و تو رو داخل کریِر می ذارم جلوی تلویزیون و می زنم شبکه نسیم، تا تو مشغول تماشا بشی و منم به کارام برسم. جالب این جاس که هیچ شبکه ای به اندازه ی شبکه نسیم، توجه تو رو به تلویزیون جلب نمی کنه، حتی شبکه ی پویا! فکر کنم به خاطر اینه که این شبکه پشت سر هم برنامه پخش می کنه که هرکدوم صداها و موزیک های جذاب دارن و صحنه ها دایماً عوض می شن و این باعث می شه تو حوصله ت سر نره و با دقت به تلوی...
29 ارديبهشت 1393

بوی دهنتم دوس دارم

بعضی وقتا با شیرین کاریات اون قدر منو دیوونه می کنی که نمی دونم چه کارت کنم؟ اعتراف می کنم که خیلی وقتا هوسی می شم که یه گاز تپل از بازوهای نازت بگیرم، اما باز دلم نمیاد و خودمو کنترل می کنم! فقط  می گیرمت بغلم و شروع می کنم به بو کردنت! مخصوصاً بوی زیر گردنتو خیلی دوست دارم! بوی بچه به معنای واقعی کلمه!!! خیلی لذّت می برم! وقتی گلوتو بو می کنم، تو هم خوشت میاد و با آرامش تمام یه لبخند ملیح می زنی و معلومه که این کارو دوس داری! وقتی که بوسه های آروم و ریز ریز از لُپت می گیرم هم چشماتو می بندی و اون لبخند سرشار از آرامشو می زنی! کلّاً خیلی نازی به خدا! حتی یه وقتایی که خوابالو و مست و شُل می شی، این قدر ناز می شی که دوس دارم بخورمت ...
28 ارديبهشت 1393

هوم هوم

زهرا: سه ماه و 23 روز. وای مامانی! جدیداً یه کارایی می کنی که آدم از تعجب شاخّ درمیاره! آخه دخملی این چه کاریه تو می کنی؟؟؟؟؟ چرا صداتو می لرزونی؟؟؟ به خدا آدم می ترسه! هرکی ندونه فکر می کنه یه چیزیت شده! هیچی دیگه! هروقت نسبت به چیزی اعتراض داشته باشی، سرتو بالا می گیری و لباتو غنچه می کنی و می گی هوووممممممم... و اون قد صداتو می کِشی تا همه به تو توجه کنن! تازه موقعی که «میم»تو می کِشی، صداتم می لرزونی!!! اصلاً یه وضعیه ها!!! بیشتر، وقتایی این کارو می کنی که بخوای کسی بغلت کنه یا وقتی که خوابت میاد! همین کارات منو دیوونه ت کرده دیگه نمکدون من! زهرا نفس ...
27 ارديبهشت 1393

کنترل دست ها

زهرا: سه ماه و 22 روز. اینو بگیر! بگیر مامانی! ببین چقد قشنگه! بگیر دیگّه! آها! آاااااااااااره! آفففففّرین عسّل مامان! اینا دیالوگای وقتیه که برای اولین بار داشتی با دستات جغجغه هارو می گرفتی. نیم ساعتی بود که تو کریِر گذاشته بودمت و تو داشتی با جغجغه های آویزون بازی می کردی. منم داشتم به کارای خونه می رسیدم. یهو دیدم شما جغجغه ها رو گرفتی و بردی نزدیک دهنت و داری بهشون زبون می زنی! یکی از کارای شیرینت هم همین زبون زدناست! یعنی هرچی که به دهنت نزدیک می شه زبونتو درمیاری و می زنی بهش! بیخود نیس که بهت می گم گامبو دیگه!!! خلاصه خیلی ذوق کردم که تونستی جغجغه رو با دست بگیری! این یعنی که شما تونستی دستاتو کنترل کنی! ...
26 ارديبهشت 1393

املت عدس

امشب یه غذای ابتکاری پختم! نمی دونم قبلاً هم کسی این غذارو پخته یا نه، ولی من که جایی ندیده بودم!  یه مقدار عدس پخته از ظهر برام مونده بود و من می خواستم برای شام یه غذای ساده درست کنم. برای همین یه دونه پیاز سرخ کردم و نمک و زردچوبه و رب بهش زدم و عدس پخته شده رو بهش اضافه کردم. بعدش دو قاشق آرد اضافه کردم و یه کم تفت دادم. در آخر هم چار تا تخم مرغ زدم توش. غذای خوشمزه ای شد! منم دلم نیومد که تو وبلاگ دخترم ننویسم. آخه ابتکار خودم بود دیگه!!! جاتون خالی! زهراجیگر ...
25 ارديبهشت 1393

دلت می خواد؟؟؟

بیشتر اطرافیانم بهم می گن تو چقدر دل سنگی که به نی نی ت هیچی جز شیر نمی دی بخوره! می گن نی نی دلش می خواد! مخصوصاً وقتی بوی غذا توی خونه می پیچه و یا وقتی تو رو میاریم سر سفره و غذاها رو می بینی! بهم می گن بهش غذا بده، اگه خودت ندی ما می دیم! منم هرچی بهشون می گم برای زهرا الان فقط شیر مناسبه و معده ش نمی تونه غذا رو هضم کنه، می گن اشتباه می کنی! می گن فقط یه سر انگشت از آب غذا رو بذار توی دهنش تا مریض نشه!!! چون اگه دلش بخواد و بهش ندی، مریض می شه!!!   پیش خودم گفتم که باید تحقیق کنم و از این قضیه مطمئن بشم که آیا واقعاً دل تو غذا می خواد؟! اگه دل تو غذا بخواد، این ظلمه که من تو رو محروم کنم و خودم جلوی تو همون غذا ...
23 ارديبهشت 1393

حرکت در رخت خواب

زهرا: سه ماه و 19 روز. شما دخملی گل جدیداً در حال خواب توی رخت خوابت می چرخی و یه جا نمی مونی. البته هنوز نمی تونی  به طور کامل بچرخی ولی وقتایی که سرتو روی بالشی می ذاریم و یه کم بالاتنه ت بالاتر میاد، خودتو به سمت راست یا چپت متمایل می کنی و کم کم از روی بالش به اون سمت حرکت می کنی اونم در حال خواب! اگه بالش بزرگی زیر سرت بذاریم بیشتر کج می شی و بیشتر تغییر جا می دی و بعضی وقتا هم به سمت پایین خودتو سُر می دی و سرت پایین بالش می افته! خلاصه خیلی وروجک شدی شما   زهرا فرشته ...
23 ارديبهشت 1393

روز پدر

زهرا: سه ماه و 19 روز. دیروز ساعت 4 بعد از ظهر وقتی داشتم تو اینترنت گشت و گذار می کردم، گذرم به وبلاگایی افتاد که برای جشن ولادت امام علی(ع) و روز مرد ایده داده بودن و طرز تهیه ی کیک و شیرینی و کلی ایده برای تزیین خونه و میز شام و هدیه نوشته بودن! منم رگ غیرتم تحریک شد و تصمیم گرفتم دست به کار شم و بابای مهربونتو که فردا صبحش (یعنی امروز) از سر کار میاد حسابی غافل گیر کنم! برای همین یه برنامه ریزی کردم تا با کمترین هزینه، بهترین جشن کوچیک دونفره رو ترتیب بدم! آخه هنوز نصف حقوق بابا رو برای ماه گذشته ندادن! از ساعت 5 بعد از ظهر شروع کردم به رفت و روب و مرتب کردن خونه و تزیین ابتدایی. بعدش حاضر شدم و تو رو هم آماده کردم تا با هم بر...
22 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد